سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنگدستى بزرگتر مرگ است . [نهج البلاغه]
امروز: پنج شنبه 103 فروردین 9

اگر چه خیلی­ها امروز خیال می­کنند اگر برای مردم راه درست را انتخاب نکنند مردم حتما گمراه می­شوند اما سید الشهدای انقلاب ما جور دیگری فکر می­کرد . او فکر می­کرد اصلا انسان یعنی انتخاب . می­گفت: آدم اگر انتخاب کننده نباشه انسان نیست . می­گفت : آدم جهنم را هم باید با انتخاب خودش بره . یعنی باید بدونه که آخر این راه جهنمه اما خودش باید انتخاب کنه . انتخاب ، انتخاب ... .

کاش بعضی­ها باورشون می­شد که (لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَی)  و (وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَکُوا وَ ما جَعَلْناکَ عَلَیْهِمْ حَفیظاً وَ ما أَنْتَ عَلَیْهِمْ بِوَکیلٍ) و ( إِنَّا أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ لِلنَّاسِ بِالْحَقِّ فَمَنِ اهْتَدى‏ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما یَضِلُّ عَلَیْها وَ ما أَنْتَ عَلَیْهِمْ بِوَکیل) فرموده خداست . و ای کاش بعضی­های دیگر هم باورشون می­شد که (کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهینَة) . کاش باور می­کردند (لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَت) . کاش به این فکر می­کردند که (یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ أَمَداً بَعیداً وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ) . کاش ... .

به هر حال این آخرین نوشته از سلسله نوشته­های ( منتخبی از کتاب صد دقیقه تا بهشت ) بود . کتابی که علی رغم کوچکی قطع و کم حجمی­اش دنیای بزرگی از تربیت ، تزکیه و تعلیم را درون خود دارد . اگر خداوند همچنان توفیق تلاش در راه نشر سیره ، اندیشه و نگرش والا و کم نظیر سید الشهدای ایران اسلامی ، امّت مظلوم و مظلومِ امّت ،‌ شهید آیت الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی ( افاض الله علینا من برکات روحه) را به اینجانب عطا کند از این پس با گزیده ای از بیانات نورانی آن عبد صالح ، اندیشمند فرزانه و فقیه بصیر زمانشناس در خدمت دوستان خواهم بود .

یا موفّق و یا معین  .

-----------------------------------------------

ü       (مرگ بر بهشتی )! اونقدر این شعار رو بلند جلوی دادگستری فریاد می­زدند که بهشتی به راحتی می­شنید. رو کرد به بهشتی که چرا امام ساکته ؟ ای کاش جواب این توهین­ها رو می­داد . بهشتی گفت: برادر! قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم . ما سپر بلای اوئیم ؛ نه او سپر ما .

ü       امده بودند پیش بهشتی که باید ما رو از این مسئولیتها برداری . اونوقت که مارو به این مسئولیتها گذاشتی کسی رو نمی شناختی اما حالا شایسته­تر از ما هم هستند . اونها باید بیاین جای ما . بهشتی می­گفت : با دیدن این صحنه­ها خستگی­هام درمی­ره و احساس می­کنم می تونیم یه دنیای خیلی خوب برای مردم بسازیم .

ü       نگران رفیق و همسفرش شده بود . با دلشوره گفت: نگران شما هستم ، مواظب خودتان باشید . سر به زیر انداخت و رو به خانم گفت : خانم ! شما نگران نباشید ! من یک جان دارم و آن هم باید در راه خدا صرف کنم . جان خود را هر روز تقدیم می­کرد ، با تهمتهایی که می­شنید.

ü       می­گفتند خونه­اش شیکه، مجلله ؛ خدائیش هم زیبا بود . مجلل نبود ولی زیبا بود . داده بود نما رو به جای سنگ ، سیمان سفید و قرمز زده بودند . لوزی لوزی شده بود . ارزون­تر از معمول ولی زیبا بود .

ü       بچه­های خونه جشن گذاشته بودند . پدر هم دعوت بود . یک ساعت و نیم رفته بود اتاق بچه­ها. قرآن ، شعر ، سرود ، مقاله و آخر هم پذیرایی از پول تو جیبی خودشون . کاملا رسمی ! تا آخر مانده بود و کلّی تشویق کرده بود . کاملا رسمی ! 

ü       به پدر گفته بود می­خواهم مثل باقی مردم کار کنم ، درسته مسئول نظامید ولی من می خواهم کار کنم . بدون تعلل قبول کرده بود و پرسیده بود : حالا چه کاری دوست داری؟ گفته بود : روزنامه فروشی ، سر چهار راه . از فردا هر کی پسر بهشتی رو سر چهار راه می دید تعجب می کرد . پسر عضو شورای عالی انقلاب روزنامه فروشی می­کرد .

ü       هر ماه یه بخش از حقوقش رو گذاشته بود برای خانم . می­گفت : هر چی می خواید برای خودتون بخرید ولی ببخشید که کم است . این توان امروز منه . جبران می­کنم . مرتب گوشزد می­کرد ، خونه داری در اسلام جزو وظایف زن نیامده .اگر زنها کار فیزیکی ، تعلیم و تربیت بچه رو انجام می دهند این لطف فوق العاده آنهاست .

ü       دختر، 10 ساله بود که با پدر رفته بود آلمان . مجبور بود مدرسه­های مختلط بره و همه هم بی حجاب . گفته بود : دخترم فلسفه حجاب اینه ، اینه ، اینه ... راحت همه رو گفته بود . بعد هم ... خودت انتخاب کن! دختر انتخاب کرده بود ! هر روز با حجاب می­رفت مدرسه .

ü       اومده بودند در خانه بهشتی  که یک مقام سیاسی خارجی می­خواهد شما را ببیند . گفت : قراره به فرزندم دیکته بگویم . جمعه­ام متعلق به خانواده است . نرفته بود . « بابا آب داد » بنویس پسر بابا .

ü       خواهر تازه رسید که دید عبا و عمامه و عطر و خلاصه آماده مهمونیه . پرسید : مزاحم شدم بیرون می رفتید ؟ گفت : این برنامه مرتب منه . امشب قراره از اتاق علیرضا دیدن کنم . می­رفت اتاق بچه­ها ، خیلی رسمی و با احترام . اون شب پسر میزبان پدر بود .

ü       پول تو جیبی رو که می­گرفتند پدر می­گفت : این هم برای خوراکی و هم لوازم تحریرتونه اگر هم نرسید ، قرض کنید ؛ از خودم یا از صندوق قرض الحسنه . پول نمی­رسید ؛ قرض می­کردند از حقوق ماهانه­شون کم می­شد . خودش درس زندگی بود .

ü       رفت یک خانه خرید ؛ در خیابان ایران . گفت : درسته که از اول قلهک بودیم اما الآن مسئولیم ، باید بین توده­ مردم باشیم . اثاثیه رو برده بودند ، منتظر بودند شب بیاد شام را خانه جدید بخورند . صدای انفجار همه را شوکه کرد . بهشتی رفت خانه جدیدش ، بهشتی شد .

 منتخب از کتاب صد دقیقه تا بهشت .

 



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط سید محمد حسن مخبر در دوشنبه 88/5/26 و ساعت 12:33 عصر | نظرات دیگران()
     

    می خواستم چیزی بنویسم . مثل همیشه ، به عنوان مقدمه ؛‌اما این بار بی مقدمه می­گویم .

    یا غیاث المستغیثین  .

    -----------------------------------------------

    ü       رفته بود سخنرانی ، منافقین هم آدم آورده بودند . جا نبود . بیرون شعار می دادند. آخر سر گفتند حاج آقا از در پشتی بفرمائید که به خلقیها (منافقین خلق ایران) نخورید . گفت : این همه راه آمده­اند علیه من شعار بدهند . بگذار چند تا « مرگ بر بهشتی » هم در حضور من بگویند . از همان در اصلی رفت .

    ü       گفته بودند یک آمریکایی ایران شناس با اصرار می­خواهد شما را ببیند . رفته بود پیش بهشتی و آخرش حرف اصلی رو زده بود که شما راخواهند کشت . چطور در برابر 200000 ارتشی رژیم می­خواهید انقلاب کنید ؟ بهشتی گفت : ما را از معشوق خود می ترسانید ؟! ما عاشق شهادتیم . کسی از معشوق خود نمی ترسد .

    ü       قرار بود قانون اساسی یک نظام رو بنویسند . گفت براشون تشک و لحاف خریدند . شب­ها را همان جا می­خوابیدند . طبقه دوم مجلس خبرگان .

    ü       دستور داده بود تعقیبات نماز تو حزب ممنوع ! می­گفت ،‌الآن بهترین تعقیبات کار کردنه . الآن فرصت خدمته . ثوابش هم از همه چیز بیشتره .

    ü       کمو نیست آمده بود پای صحبت آخوند . اون هم تو "­ آخن " آلمان . با مسخرگی می گفت : اومدیم آخوند ببینیم و بخندیم . بالاخره خودش کلّی تفریحه ! 11 شب بود ، گریه می­کرد که بحث ادامه داشته باشد . تا ساعت 2 شب با بهشتی حرف می­زد . شده بود پایه ثابت سخنرانیهاش .   

    ü       الله اکبر الله اکبر . صدای سید محمد بهشتی بود . همون که می گند خوش پوش و یه جورایی آخوند خوش تیپه ! کار هر روزش بود . بر خلاف خیلیها که خجالت می­کشیدند می­ایستاد و بلند اذان می­گفت.

    ü       نظافت و حمام هر روز ، لباس اتو شده و عطر یاس و کفشهای واکس زده ؛ کسی هم از قبل ندیده بودش از تمیزیش می فهمید . همون بهشتیه . می گفت : یک روحانی باید در انظار عمومی در نهایت پاکیزگی باشد .

    ü       آروم زد پشتش که بریم مسجد . با پرخاش گفت : مگه دیوانه­ام ؟!‌ بهایی و مسجد ! بهشتی دستش رو گرفت و گفت : چقدر خوبه آدم عقیده­اش را با صراحت بگه . یک ربع با هم حرف زدند . دیر رسیدند ، اما رسیدند به نماز جماعت . هر دو با هم .

    ü       پیر مرد بزرگ فامیل و مورد احترام همه ، به خصوص بهشتی بود . گفت فلان پرونده رو در فلان دادگاه دارم . انتظار سفارش داشت . بهشتی بدون رودربایستی گفت: اگر حق با شما باشد حکم به نفع­تان صادر می­شود و اگر هم نباشد ... خب نیست دیگر .

    ü       با بی ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی . بهشتی سرخ شد و گفت : حق نداری راجع به یک مسلمان اینطور حرف بزنی . هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم . گفت : شریعتی که جای خود ! غیر مسلمان را هم نباید با بی ادبی مورد انتقاد قرار بدیم .

     

    منتخب از کتاب صد دقیقه تا بهشت .

     



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط سید محمد حسن مخبر در چهارشنبه 88/5/14 و ساعت 10:49 عصر | نظرات دیگران()
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دو عامل مؤثر در رهبری جنبشها (قسمت دوم )
    دو عامل مؤثر در رهبری جنبش ها (قسمت اول )
    تعیین موضوع شأن فقیه نیست
    نظام امت و امامت
    معیارهای فطرت شناس
    [عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا